رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

ناز دونه پسر مامان

سلام دردونه مامان پسر گلم امروز کمی دلم گرفته.  اخه می دونی دیروز توی مهدت خانوم مشاور روانشناس بهت گفته بود که براش نقاشی بکشی و بعد از ظهر که اومدم دنبالت یک چیزهایی رو از روی نقاشیت بهم گفت که ناراحتم کرده. مثلا اینکه رهام خیلی به مامانش وابسته است. و احساس میکنه که مامانش در برابر باباش ضعیف و اینو دوست نداره. و خیلی چیزهای دیگه. وقتی بهش گفتم چیکار کنم بهم گفت که باید جلسات مشاوره بگذاریم. ولی بابات که اصلا این چیزها رو قبول نداره تابهش گفتم که به این خانوم مشاور زنگ بزن انگار که فحشش داده بودم. والله چی بگم باباتم اینطوریه دیگه . انشالله که راضی بشه تماس بگیره. بابات نظرش اینه که خودش از همه بهتر می فهمه و در ضمن این مشاورها ...
18 مرداد 1391

دوم اسفند روز چکاپ

سلام امید مامانی مامانی امروز با بابایی رفتیم دکتر حسینی واسه چگاپت اخه جواب ازمایشت یک کم در هم و برهم بود البته هفته پیش خودم بردم به دکتر نشون دادم ولی چون خودم تو نبردم دلم طاقت نیاورد ، خلاصه امروز بردیمت پیش دکتر و بعد از اینکه کلی خانم حسینی منشی دکتر برامون فیلم بازی کرد و ما رو سرگرم کرد رفتیم تو و دکتر تو رو چک کرد ماشالله تو که مرد شدی اخه گریه ات واسه چیه ؟ همچین اشک می ریختی که دلم برات کباب بود مامانی. دکتر همه چیزتو چک کرد و گفت خدا رو شکر سلامتی و ویتامین هاتو عوض کرد و گفت داری دو باره تو فک بالات دندون در میاری . عشق مامان من فکر کردم دیگه دندون در آوردن تموم شده ولی دیدم ای بابا باز داری دندون در میاری مامان برات بمیره ک...
18 مرداد 1391

بای بای پوشک

سلام دردونه زندگیم مهربونترینم این خبر خیلی داغه. آخه من و تو بالاخره موفق شدیم از دست این پوشک راحت بشیم. تازه بابا فرشید هم از دست خرید پوشک های گرون راحت شد. آخه می دونی مامانی شما چون خیلی سفید هستی  و پوستت خیلی حساس  و حتما باید پوشک خارجی اونم فقط پنپرز برات استفاده می کردیم وگرنه همش پات جوش می زد و قرمز می شد. منم که طاقت نداشتم ببینم گل پسرم ناراحت باشه. هر ماه با بابایی می رفتیم خیابان بنی هاشم برات پوشک می خریدیم . ولی از 15 فرورودین تصمیم گرفتیم که دیگه بعد از دو سال و دو ماه و یک هفته از تولدت شما رو از پوشک بگیریم. آخه دیگه مرد شدی مامانی. بعد هیچی از خواب که بیدار شدی بردمت تو دستشویی و نشوندمت گفتم رهام جیش....
18 مرداد 1391

شب نوشته_خبرهای این هفته

سلام امید مامانی پسر قشنگم از هفته پیش که با هم رفتیم سر کار مامان خیلی کارا کردیم با همدیگر. یک روز با همدیگر رفتیم مهد کودک گلدونه ببینم چطوریه؟ دیدم خوبه با اینکه گرونه ولی خوبه تو هم که اینقدر مهربون و خونگرمی که هنوز هیچی نشده رفتی باهاشون شروع کردی بازی کردن. بعد با بابا تصمیم گرفتیم که اگه کار مامان درست شد ، صبحها تو رو با خودم ببرم و بابا ما رو برسونه . یعنی یک مهد نزدیک محل کارم پیدا کنم و تو رو نزدیک خودم بگذارم مهدکه هم در طول روز بهت بتونم سر بزنم هم اینکه عصر ساعت سه و نیم با هم با آژانس برگردیم. اینطوری مامان دیگه دلم شور نمی زنه که زود بیام تو رو بردارم و خیلی بهتره. یک روز هم با هم رفتیم آرایشگاه که مامانی خوشگل ب...
18 مرداد 1391

قشنگ ترینم

سلام عسل پسرم گل ناز مامان امروز با همدیگر رفتیم سلمانی و بر خلاف همیشه که اینقدر گریه می کردی تا موهاتو کوتاه کنیم اما ایندفعه با ترفند قصه گفتن اروم تر بودی و گریه نکردی و اقای ارایشگر هم بنده خدا تونست موهاتو به سرعت کوتاه کنه. واسه جایزه اش که اینقدر آقا بودی هم برات یک ماشین اسباب بازی که یک اتوبوس سفید بود البته به انتخاب خودت خریدم و هم برات تخمه و شکلات خریدم که خیلی دوست داری. بعد هم که اومدیم خونه بابا فرشید سوپرایزمون کرد و با یک ماشین جدید که اداره بهش داده بودن که یک پراید صفر بود اومد خونه و خلاصه کلی خوشحالمون کرد. و برای شب هم بردمون بیرون قان قان بیب بیب و شام . بهت گفتم رهام بابا بره اون ماشین قبلی رو بیاره میگفتی نه آخ...
18 مرداد 1391

13 بدر 1391

سلام قشنگ ترینم. چند روزی بود که برات چیزی ننوشته بودم. آخه مامانی این ایام عید اینقدر مشغول دید و بازدید عید بودیم و بعد هم تلویزیون و خلاصه خرید و اینور و اونور که نشد برات بنویسم حالا الان برات می نویسم. عید که خیلی جاها رفتیم نازینیم خانه پدر جون ، خاله بابا، مامان بزرگ، خاله رویا، دایی پویا، پسرخاله های بابا و عمه های بابا و خلاصه خیلی جاها . یک عالمه هم عیدی گرفتی نزدیک 180 هزار تومان. بابا فرشید هم گفته می خوام برای پسرم یک ماشین اسباب بازی شارژی بخرم که باهاش کیف کنه. اخه پسر خوشگلم از یک ماه پیش که هوا یک کم بهتر شد و با هم رفتیم بیرون یک روز من سوار این ماشین ها کردمت که توش پول می اندازن و تکون می خوره و اهنگ می زنه . تو هم که...
18 مرداد 1391

رهام در بانک

سلام امید زندگیم امروز دیدیم خیلی هوا عالیه. من پسر گلم هم تصمیم گرفتیم که بریم دَ دَ . هم فال هم تما شا هم رفتیم بانک مامان پروانه کار بانکیشو انجام داد هم پسرم یه هوایی عوض کرد. با هم دیگه کلی قدم زدیم و مهربون پسرم به هر باجه تلفنی رسیدیم گفت اَ  یعنی الو : هی من بلندش کردم این گوشی تلفن رو برداشت چند تا دکمه زد دوباره گذاشت سر جاش. تا رسیدیم خونه. رهام مامان عاشق نور و چراغ و این چیزهاست. این عادت رو از دو سه ماهیگیش داره. وظیفه خاموش روشن کردن چراعهای خونه به عهده ناز پسرمه. مگه کسی جرات داره این چراغها رو دست بزنه . باید همونطوری که اون دوست داره روشن بشن. مثلا فقط هالوژنها. یا فقط لایتر های توی سقف. و اینها ...
18 مرداد 1391

سال نو مبارک 1391

سلام عزیزترینم عیدت مبارک نازنینم . الهی که هزار تا از این عید ها ببینی و هر سال بهتر از سال قبل باشه امروز سال 1391 آغاز شد و لحظه سال تحویل سال 8:44 دقیقه بود. قشنگ ترینم که خواب بود ولی ساعت 8:30 بیدار شد و بدو بدو اومد نشست تو بغل مامانی . مامان پروانه هم بغلش کرد و کلی بوسش کرد. بعد با هم دیگه سال نو رو تحویل کردیم . بابابی هم که خوابیده بود بیدار شد و بعد با هم این عکسها رو گرفتیم و بعد رفتیتم عید دیدنی . این پسره کلی امروز درامد زایی کرد نزدیک 100 هزار تومان عیدی گرفت تازه هنوز دایی ها بهش عیدی ندادن . خوشبحالت عزیزم. البته فعلا این عیدی هات مال مامانه. یک کار قشنگ امروزش این بود که وقتی از خونه پدر جون می اومدیم دم در گ...
18 مرداد 1391

یک خبر مهم (کار مامان و مهد رهام)

سلام یگانه عشق مامان خوبی نازنینم. چند وقت برات ننوشته بودم. اخه مامانی می دونی خیلی سرمون شلوغ شد یهویی . یعنی الکی الکی . از محل کار قبلی ام باهام تماس گرفتن گفتن بیا دوباره اینجا کار کن. مامان همون شرکتی که وقتی تو دلم بودی با هم می رفتیم و می اومدیم. تازه همون جایی که یک روزی گفتن دیگه نمی خواد بیایی حالا با هزار سلام و صلوات به کار دعوتمون کردن. واقعا که خدا روزی رسونه. اره خلاصه به همین خاطر چون باید مامان بره سرکار ، پس باید یک فکری به حال این گل پسر می کردیم دیگه. واسه همین الان یک هفته است که کارمون شده رهام گل مامان رو ببریم دکتر برا چگاپ سلامت و بعد هم از این مهد کودک به اون مهد کودک که هم نزدیک محل کار مامان باشه هم اینک...
18 مرداد 1391

مهد کودک

سلام ماهی طلایی مامان عزیز دلم ، وایییییییی که تو چقدر آقایی !!!! اخه نی نی به این آقای تو دنیا کی دیده. روز اول که رفتیم مهد کودک یعنی روز دوشنبه 27 خرداد ماه ، اینقدر اقا بودی که نگو. یک کم تو حیاط با بچه ها بازی کردی آخه توی حیاط مهد پر بود از تاب و سرسره و چرخ و فلک بعد با بچه ها رفتی توی کلاس. طبق معمول وقتی بچه ها توی صف می ایستادند که برن توی کلاس تو مشغول باز و بسته کردن در بودی . بعد هم رفتی توی کلاس هی اومدی بیرون و درهارو  باز و بسته کردی بعد اومدی بعضی جاها رو سرک کشیدی و بعد که بهت گفتم مامانی برو توی کلاس پیش خانوم مربی هات خانوم مدیر گفت بهش کاری نداشته باشید اون داره این محیط رو می شناسه بگذارین راحت باشه بعد هم ب...
18 مرداد 1391